رَشْنْ

نذر عموعباس و کودکانی که هرشب خواب دریا می بینند !!

رَشْنْ

نذر عموعباس و کودکانی که هرشب خواب دریا می بینند !!

51داستان برگزیده

متن داستانک های جشنواره برای خوانش و داوری مخاطبین 

 

تکمله : تنها ۵۱ داستانک توانستند از ۵۰ امتیاز ممکن نمره ۱۵ به بالا بگیرند .  

 

داستانک ها را در ادامه مطلب بخوانید :  

 

 

 

 

دوسرباز

 باد مانند گرگ گرسنه زوزه می کشد ودر میان باد گیر دو سربازی که در دو سوی مرز ایستاده اند می پیچد. آنها پیشانی یکدیگر را نشانه گرفته اند ! هر دو سؤال مشترکی دارند: ما از کی وچرا دشمن یکدیگر شده ایم؟

در نامه هایی که از خانواده داشتند نوشته بودند: زودتر بر گردید دلمان برایتان تنگ شده است...

جایزه

شاگرد اول شده بودم. جنگ هم شروع شد. با انفجار یک خمپاره دشمن، خانه گلی‌مان ویران شد. یکی از گاوهایمان مرد و دوچرخه من هم شکست. گاو دیگرمان آبستن بود. پدرم گفت: هر وقت گاومان زایید برایت یک دوچرخه خواهم خرید. بعد از چند ماه، گاومان زایید. پدرم برایم یک دوچرخه دست دوم خرید. چند روز بعد که دشمن به روستا رسید، نه گوساله برای پدرم ماند و نه دوچرخه برای من.

زرد

 رنگ زرد را روی زمین تابلو گذاشت

بچه‌ها از تشنگی هلاک بودند

رنگ آبی که آمد، همه جا سبز شد، دیر شده بود ...

من فضانوردهارابیشتردوست دارم

مامان می گوید:« بچه جان! با پدرت کشتی نگیر!»

پدر می گوید:« ولش کن بچه را ، خانم!»

مامان، لبش را گاز می گیرد و می گوید:« ترکشت حرکت نکند؟!»

پدر می گوید:« بهتر! می روم فضا!»

دوست دارم ترکشی که پیش قلب پدرست، حرکت بکند.  من فضانوردها را بیشتر دوست دارم!

انتظار

گل‌ها ، گلدان‌ها ، درختان باغچه، ماشین پیکان درب وداغون مدل 63،برگ‌های پژمرده حیات‌خانه،  درهایی با لولاهای زنگ‌زده ، شیشه‌های شکسته‌ی پنجره‌ها ، گرد وغبارغلیظ نشسته برعکس‌ها، کف اتاق‌ها، استکان‌ها، نلبکی‌ها، ساعت‌پاندول‌دارخفته ، کفش‌ها، تلویزیون سوخته، کمدهای درب وداغون ،...، دیگر توجه‌اش را جلب نمی‌کرد. پیرمرد از لای درب  نیمه باز خانه به دور دست‌ها خیره می‌شد. هیچکس نمی‌دانست منتظرچیست؟ مرگ یا پیکی از پسر مفقود الاثرش؟

استخدام

ـــ آقا جان ، شما قبول نشدین. فرمتون هم که سفیده ؛ اولویت با جبهه رفته هاس.

تو که اصلا رنگ جبهه رو ندیدی.خوش اومدی ...نفر بعدی !

وقتی از پله ها آمد پایین، تعادلش بهم خورد و افتاد .

صدای تق و توق پای مصنوعیش ؛ سکوت سالن رو شکست...

آبی

زیر پرچم سبزی که از ایوان  آویزان بود، گنجشک روی هره ی دیوار به سیمان خالی نوک می  زد. باد پرچم را تکان می داد. دستی از آشپزخانه بیرون آمد. مشتش را پاشید روی دیوار و  کوچه. گنجشک به لپه ها و برنج های زعفرانی تند تند نوک زد. روی پرچم، "نون" حسین پاره شده بود. گنجشک پرید پایین. از لای "نون" به تنها تکه ابر کوچک آسمان زل زد.

آرپی جی

خوابم پرید. زل زدم به سقف. شب عملیات بدر.

غلت زدم. پوتین های عمو نبود. دلم لرزید.

- عمو علی ؟

پرسیدم، از "سعید".

- رفت خط، ندیدیش؟

- من..خواب موندم..!

خندید، دستی بر شانه ام زد.

***

-         عمو عباس؟

این را "رقیه" پرسید. از عمه.

-         رفته آب بیاره.

دلش لرزید.

عمه موهایش را نوازش کرد.

***

آر پی جی...دست راست عمو رفت،صورتش،غرق خون.

***

تیغ...دست راست عمو رفت، صورتش،غرق خون.

***

عمو برنگشت.

جنگ

دنبالمون کردند . اسلحه نداشتیم . گلوله ای هم در کار نبود . واسه همین اونا رو انداختیم تا راحت تر بدویم . هر چند بعدش افسوس خوردم . چون ما می دونستیم که اسلحه ها گلوله ندارند ، اما... عراقی ها هم ما رو با اسلحه  ترسوندند . " پس چرا به ما شلیک نمی کنند ؟" ایستادیم ...

حالا اونا از ما فرار می کنند ، نمی دونم چرا ؟

نفس

گودال پر شده بود، هنوز آرام تکان می‌خورد

خاک ریختند، نفس می‌کشید

خاک ریختند، نفس می‌کشید

خاک ریختند،...

بابایی که همیشه می خندد

نرگس بابا را روی ولیچر هل می دهد.

بابا می خندد.

ولیچر می خورد به دیوار، بابا می خندد.

بابا می افتد روی زمین و  می خندد.

سر بابا ، خون می آید و  می خندد.

من و نرگس ، گریه می کنیم

قاصدک

1

توپ... تانک...باروت... گرد وغبار...زخم‌ها...فواره‌ی خون....شهادت

2

قاصدک روی زخم‌های دهان گشوده‌ی مرد نشست. مرد قاصدک خونین را گرفت. آن را نزدیک لب‌های لرزانش برد:« بهش بگو به آرزوش رسید» نگاهی به جوی خون کرد . دست مرد نزدیک عکس دخترک خندان افتاد. قاصدک خونین به هوا برخاست.

3

قاصدک خونین روی دامن رنگی دخترک افتاد. دخترک نگاهی به قاصدک خونین کرد: «مامان خوابم صادق بود بابا به آرزوش رسید»

دیدار

بالاخره نوبتم شد.

 تکانی به خودم دادم . با فشار و درد جابه جا شدم .

خیلی نزدیک شده بودم با یک تلنگر پرده را پاره کردم .

ناله سختی کرد منو با خون و چرک بیرون کشید  .

 بعد از 20 سال به سختی شناختمش !

 خیلی پیر شده بود . نگام کرد. هنوز لبخند می زد :

 خوش اومدی ...

بعد در جعبه رو باز کرد و منو گذاشت پیش ترکشهای دیگه..

دست بند

دست بند یه طرفش مچ منو نگه داشته بود و طرف دیگش تو دست اسیر. سوار قایق که شدیم منو اون روبروی هم نشستیم .

خسته بودم ...لحظه ای اسیر رو ندیدم ... صدای تیر اومد . چشمام رو که باز کردم جلوم آسمون بود و بعدش همه جا رو آب گرفت ...

نور خورشید پوست صورتم رو می سوزوند . دستم رو جلوی نور گرفتم . خیلی سنگین بود ...

آخرین نامه

به : فرماندهی لشکر امام حسین (ع )

از: فرماندهی گردان مسلم بن عقیل

موضوع : عملیات کربلا

طبق اطلاعات بدست آمده  دشمن در حال پیشروی به سوی فرات است  گردان را عقب بیاورید و ...

سرم را بلند میکنم . گردان محاصره شده ، بچه ها با لب های خشکیده عاشورا می خوانند.

قفس

به یک طرف کارتن که مثل قفس شده بود تور کشیدم تا بتواند بیرون راتماشا کند . آیینه ای نصب کردم تا از تنهایی بیرون بیاید. به آینه می خورد  سرش گیج میرفت، سه روز گذشت ، خسته شده بود در یک گوشه کزکرده چرت میزد، تسلیم قضا وقدر شده بود.

  رهایش کردم.  کبک پرواز را فراموش کرده بود!  دوید واز نظر دور شد. نفس راحتی کشیده به داخل سنگر بر گشتم.

هیس

گفتم: خون..

گفت: هیس، شلوغش نکن!

گفتم: دستت، پات، سرت...

گفت: حلالم کن

گفتم: عباس...

گفت: یا حسین....

مثل ماهی

امروز مامان دعوایمان کرد!

برای این که ماسک اکسیژن بابا را از روی صورتش برداشته بودم تا به سارا نشان بدهم ،ماهی بدون آب چطوری می شود!

باور

"روز بود،اما شب...مثل گرفتن خورشید...

   می دانست رودی که پایش زانو زده برای وضو،فرات است.

   گریست:کیست اندوهِ چهره ام پاک کند؟

   چشمانی داخل آب خندید.می دانست ابالفضل است.دست برد توی تصویر...

   خوابش پرید.چهارده سال پیش.وقتی غروب عاشورا، روی تخت بیمارستان،سرطانِ حنجره اش گریخت."

   متنش را فرستاد برای شماره محرم.سردبیر گفت: داستانتان باورپذیر نیست.سوژه عوض شود.

   زن اما یک کلمه،تغییر نداد. تمام واقعیت همین بود.

سرباز آزادی

پاهای سرباز رامحکم گرفته بود می بوسید.اشک از روی گونه هایش پایین می آمدصدای  هق هق التماس های بریده بریده توی ویرانه می پیچید.

سرهنگ،کلت اش رابه سمت سرباز نشانه گرفت .گفت:"بی عرضه.خلاصش کن!این یه دستوره!".

صدای تیر،کلاغ های روی ویرانه ها راپراند.سرهنگ  بیرون آمد .

سرباز،سرکودک را بین دست هایش گرفت و زار زار گریه می کرد.

حق

«  این مرد چرا کشته شده ؟ »

«  می‌خواست ثابت کنه که حق با اونه . »

«  اون یکی چرا کشته شده ؟ »

«  می‌خواست ثابت کنه که حق با نفر قبلی نبوده . »

«  پس این همه بی گناه چرا کشته شدن ؟ »

«  می‌خواستن طرف اونی رو بگیرن که حق باهاش بوده . »

«  حالا حق با کدوم شون بوده ؟ »

«  روشن نیست ! درگیری‌ها هنوز ادامه داره . . . »

قرار

زن سفیدپوش سرُم مرد روی تخت را بررسی کرد، نگاهی به او انداخت و سرش را به نشانه­ی اندوه، یا افسوس یا همچین چیزی تکان داد.

-         خانم دکتر!

-         ببینید آقا! من خسته شده­ام. به من هم ارتباطی ندارد. خودتان خواستید، خودتان رفتید، خودتان موجی، چه می دانم جانباز و این حرف­ها شدید...

فقط خواستم بدانید دروغ می­گویند. نمی­خواستم خودکُشی کنم. فقط دوشنبه بعداز ظهر بچه­های گردان منتظر من­اند... باید می­رفتم

خواب

تازه از جبهه برگشته بود که زن خوابش را با گریه برای او تعریف کرد .

خندید و گفت " اگه خواب زن چپ نبود من الان اینجا نبودم . به جای گریه پاشو بریم یه قدمی بزنیم . ما بیرون منتظرت میمونیم " .

دست پسر کوچکش را گرفت و به سمت کوچه رفت . . .

مادر می گوید " همان روز کوچه بمباران شد و مرد جلوی چشم های پسرش جان سپرد " .

به اینجای قصه که می رسد ، زخم بازویم انگار تازه می شود .

نقش

- صدایش به آقا می‌خورد یا هیکلش؟

هر سال همین حرفهاست. بلند می‌گویند که بشنود.اما وقتش که می‌شود انگار چیزی نشنیده. میرود دم مسجد.

اینبار فرق دارد. یکی را آورده‌اند که نقش ابوالفصل را بازی کند. لابد خوش‌صداتر، خوش‌قیافه‌تر.

خواب به چشمش نرفته. اذان صبح را که می‌گویند بغض توی گلویش می‌نشیند.

در می‌زنند. کدخداست، با مردی غریبه. مرد بغلش می‌کند:

-آقا گفت راه آمده را برگردم ...

بغض توی گلویش می‌شکند.

نامه

بچه‌ها زیر سایه اپارتمان مشغول هواپیما بازی‌اند. توی پنجره‌ی باز طبقه پنجم اپارتمان زنی مشغول نگارش نامه است  روی پاکتنامه نوشت برسد به دست پسر شهیدم.سپس قطرات اشکش را از روی پاکتنامه پاک کرد. دستش را بیرون آورد . پاکتنامه را رها کرد . برگشت نامه‌ی دیگری نوشت . دوباره پاکتنامه رها شده روی تلی از پاکتنامه افتاد . این بازی هر روز بچه‌هاست که با نامه‌ها هواپیما می‌ساختند

مسابقه

ـــ تکون نخور...پات روی مینه...

عرق روی پیشانیش، نشست .

ـــ اگه سریع بپری ، زنده می مونی!

پرید.

ترکش ، زودتر به خط پایان رسید.

سیب

سیب را برداشت.بندش را کشید و پرتاب کرد.بی درنگ روی زمین درازکش فریاد می زد:پسرم بخواب روی زمین،اینها مهمون نیستند...

رازاحمد

  

جلوی آینه پیراهنش را درآورد. با اکراه دستش را روی پوستش کشیدوزیر لب گفت:" خاک برسرت احمد .. روت میشه با این بدن کثیف  بری  مهمونی ؟" دستهایش رابالا آورد:" خدایا پشیمونم... ازت میخوام راز این خالکوبیهای زشتم فاش نشه"

                            ***************

هاشم با گریه به داخل تابوت اشاره کرد وگفت:"ببین  مرتضی.. همین یه تیکه  گوشت ازش مونده..بقیه بدنش پودر شده ." مرتضی آهی کشید وروی تابوت نوشت:"شهید احمد آزاده"

آب

امام از لشگر کوفه آب خواست.

صدای گریه بی رمقِ طفل، بر احساس جمعیت خراش می کشید.

گفت: «خودتان سیرابش کنید تا بدانید او را برای تشنگی خود بهانه نساخته ام

مرد، نالان از میان تماشاگران راه بازکرد. سمت امام رفت و بطری آب معدنی را به دستش داد

مرگ موش

صدای تیر اندازی و خنده عراقی ها که نزدیکتر شد زن چنگ زدتوی صورتش .دست بردزیر تشک و چفیه ای بیرون آورد .آن را بوسید و گفت :  شرمنده تم عباس جان...به خدا شرمنده تم...

گره اش را باز کرد واز توی آن پاکت را برداشت.خودش را روی زمین کشید تا کنار کمد و درش را باز کرد . به دخترها  که پشت رختخواب پیچ کز کرده بودند گفت : بگیرین...گذاشته بودم برای روز مبادا ...

رازعملیات

مادر را از دور دید و قلبش به تپش افتاد، درست مانند آن روز که با برادر کوچکش همراه شد، تا از او مواظبت کند.

هر دو رمز عملیات را می دانستند. جان ده­ها نفر در گرو این رمز بود.

مادر نزدیک می شد و  تمام بدن او به لرزه افتاد، وقتی آن لحظه ای را به یاد آورد  که از فراز بلندی،  برادرکوچکش که به اسیری می بردند را نشانه گرفته بود...

مجال

   "او جکِ لوبیای سحرآمیز نبود؛ وگرنه با برداشتن سکه ها  برمی گشت.پشت ابرهای او غولی نبود،کسی بودکه با دیدنش حتا ازمن ِ پیرزن گذشت.چیزهایی درباره اش نوشته...

   دکترم گفته یکسال دیگرزنده می مانم.تا دیر نشده یکی بیاید بعد ِ سالها،نوشته هایش راببرد قصه ی جدیدبرای بچه ها بنویسد.

   پلاکمان یازده- بلواروحدت- تابلو کوچه هم به نام خودش است."

   - آقا! فکرمی کنید با چاپ این آگهی،کسی در خانه مان را بزند؟

مث همیشه

زن رو به مرد:تلویزیونو باز کن،ببینیم چه خبره!

من خبرنگار....

در حمله ی وحشیانه نیروهای نظامی به مناطق بی پناه هزاران زن و کودک....

شبکه سراسری....

امروز هزاران زائر به حرم سالار کربلا امام حسین(ع)روانه...

شبکه ی....

پلیس ضد شورش با مردم درگیر شد و عده ای از دانشجویان در خون...

خبرگزاری.....

امروز مردم سیاه پوش در سوگ امام مظلوم...

مرد رو به زن:مث همیشه،بریم بخوابیم...

بدرقه

-         مامان!

-         جانم؟

-         چرا داداشو از زیر قرآن رد می کنی؟

-         برای اینکه ایشالا به سلامتی برگرده.

-         مامان!

-         جانم؟

-         بابا رو از زیر قرآن رد نکرده بودی؟

صبر

تاب و توانش تمام شده بود،التهابش در سرتاسر کاروان رسوخ کرده بود، بی اختیار از جایش بلند شد، برافروخته و غضب آلود، می خواست زمین و زمان را برهم بزد.

ناگهان نهیب زنی او را به خود آورد.

عمود اصلی خیمه ی حسین(ع)، زینب، همچنان استوار ایستاده بود.

عرق سردی بر پیشانی «صبر» نشست، هنوز سالها می بایست که در کلاس درس زینب(س) بنشیند.

ابالفضل

-«بابایی! کارنامه م رو امضا میکنی؟ خودکارتم شستم آوردم!»

پدر دهانش را باز کرد و دخترک خودکار را در دهان پدر گذاشت.

نذری

غذا بر روی سیمان آغشته به خون دست نخورده سرد شد.صورت تکیده و بدن لاغرش مانند ملافه ای از درد ،پیچ و تاب میخورد.نور خورشید از روزنه ی سمت چپ اتاقک3 متری بر روی صورت مرد تابید.چشمانش مانند دو گوی بی تفاوت به روزنه خیره شد،بلند گو به صدا درآمد:زندانیان برای گرفتن نذری آقا امام حسین به صف شید... درب باز شد و غذای دست نخورده زندانی برای بار49 خارج شد.

پرواز

وقتی که رفت مادر خم شد و پیشانیش را بوسید، اما وقتی که برگشت دست پدر حتی به پای تابوتش هم نرسید.

پدر

نجمه 9 ساله بود. وقتی پدرش به جنگ رفت،فصل زمستان بود، قرار بود که پدر از جبهه برگردد، نجمه لابه لای در ایستاده بود و سرک می کشید. ناگهان دید که پدر از آخر کوچه می آید، آنها به طرف هم دویدند. پدر، نجمه را بغل کرد و بوسید. نجمه همیشه دستان پدر را می بویید چون عاشق بوی دستان پدر بود ولی حیف که پدر دستانش را با خود نیاورده بود.

انشاء

«به نام خدا، من می خواهم در آینده شهید بشوم. برای این که....»

معلم که خنده اش گرفته بود، پرید وسط حرف مهدی و گفت: «ببین مهدی جان! موضوع انشا این بود که در آینده می خواهید چه کاره شوید. باید در مورد یه شغل یا یه کار توضیح می دادی. مثلاً پدر خودت چه کاره س؟ ...

-         «آقا اجازه! شهید شده»

چقدرکارداریم !

از راهرو قطار زل می زنم به خانه های حاشیه راه آهن، خانه هایی که غیر قانونی ساخته شده اند. به اینها برق وگاز نمی دهند.چون در حریم راه آهن هستند. چقدر کار داریم، خرمشهر ،مهران، اروند !

-         راهیان نور سوار شید

 زل می زنم به خانه های اطراف جاده راه آهن. برق داده اند، گاز داده اند، دیش های ماهواره را خودشان گذاشته اند. چقدر کار داریم.

طعم حسین

معلم رو به تخته سیاه کرد و با گچ زرد رنگی نوشت:

 «کلمات در بستر زمان معنی خود را از دست می‌دهند»

رو به بچه‌ها کردُ گفت:

مثلن «عاشورا» هزار و چهارصد سال پیش به معنی «دهم» بود اما الان...

ناگهان صدایی از ته کلاس حرف معلم را قطع کرد و گفت:

 «اجازه الان معنی خورشت قیمه می‌ده»

همه خندیدند

معلم حرفش را ادامه داد:

اما الان به معنی «حسین» است.

انتخاب

آر پی جی را گذاشت زمین.لنز  را تنظیم کرد.صبر کرد تا شنی های تانک برود روی سینه ی تیر خورده ی دوستش.دکمه ی دوربین را فشار داد.

هنوز تنها

   حالا شمرمی نشست روی سینه حسین وهنوز مردها پشت شیشه ها بودند.حسین روی یخها می لرزید...

   درکافه بازشد...هجوم بخار و یک مرد...

   -بالاخره یکی بیرون اومد!

   مرداسکناسهارا روی برفهاپاشید:چهارماهه محرم گذشته داداش!...وقت گیرآوردین!...

   وبرگشت.

    شمرشمشیررا روی رگهاکشید...خودش گریست:بمیرم آقا!... یخ زدی...

   ...

   منجمددر لباسهای تعزیه دورمی شدند...

   -نذرت قبول مجید!

   و اسکناسها در بادگم می شد.

لالایی

هواپیماها شهر را ترک کردند ، صدایی جز همهمه و هیاهو به گوش نمی آمد .

مادر همچنان برای کودکش لالایی میخواند .

  امداد گری بالای سرش رسید ؛

-         اجازه میدهید جسد را از روی پایتان بردارم ؟

پناهگاه

آب جوش را داخل فلاکس می ریزد. صدای زنش در گوشش می پیچد :

-زود برگردی شیرین گرسنه اس .

 بچه یکسره ونگ می زند . پیر ه زنی می گوید:  بچه را زیر هواکش ببر اونجا هواتازه تره .

در فلاکس را می بندد.  صدای آژیر قرمز، میگ های عراقی و انفجار در هم می پیچد. خانه می لرزد . هراسان به طرف پناهگاه می رود. پناه گاه به تلی از خاک تبدیل شده است. مامورهای امداد می گویند:  موشک درست وسط هواکش خورده . با گریه می گوید:  من آب جوش آورده ام !

قصاص بعداز14 قرن !

تعزیه خوان سوار بر اسب،توی میدان دور می زد:

- آی منم شمربن ذالجوشن...

مرد خودش را از لای جمعیت کشید کنار. برنو را از پشت صندلی ماشینش درآورد.تعزیه خوان شمشیر برده بود بالا و رجز می خواند که گلوله ی برنو پیشانی اش را شکافت.

سکوت

خوزستان 1364

خانه های ویران،کودکی که گریه می کرد و ناگهان صدای انفجار...

علی و احسان، دو هم رزم،شهید شدند.

تهران1390

علی و احسان در خیابان های تهران گشتند.آنها همه چیز را دیدند،همه چیز را...

فرصت ماندن نبود.

غمگین روی نیمکت یک پارک منتظر بازگشت بودند.

احسان : ما برای چی شهید شدیم؟   علی سکوت کرد....

صدای کودکی که می خندید سکوت را شکست...

علی گفت:به خاطر لبخند این کودک....

کمین                            

نشسته در برج دیدبانی، دوربین مقابل چشم، همه جا را زیر نظر داشت که ... صدای تیر توی قلبش نشست و سوزش آن توی چشم، وقتی که از لنز دوربین گذشت.

روغن                                              

  آژیر قرمز از رادیو پخش شد و همگی رفتیم زیرزمین کنار روغن هایی که پدرم انبار کرده بود، مادرم قربون صدقه ی سعید می رفت: خوب شد از سربازی فرار کردی، اینطور هم جونت در امانه و هم کمک دست باباتی، حرفش تموم نشده بود که در اثر اصابت بمب به خونمون زیر آوار مدفون شدیم، وقتی از زیر آوار بیرونم آوردن فهمیدم که هم سعید رو از دست دادیم و هم روغن هارو!

نظرات 8 + ارسال نظر
پرستو 1390/12/27 ساعت 01:11 http://www.pklove.blogfa.com

سلااااااام... وبلاگت بسیار زیبا و جالبه!

[ بدون نام ] 1390/12/27 ساعت 01:13

بیش از 90 درصد داستانکهای دفاع مقدسی و عاشورایی در مسابقات گوناگون از جمله مسابقه اشکواره عاشورایی سایت لوح حوزه هنری شرکت کرده اند.
فکر کنم این مساله از از کیفیت مسابقه بکاهد!

علیرضا 1390/12/27 ساعت 01:15

با احترام به همه دوستان نویسنده و داور.
هیچ کدوام از این کارها داستان نیستن.موفق باشین

اولین میهمان خوش قدم روز عید

به زحمت سفره هفت سین کوچکشان را مهیا کردند.

سال تحویل شد یکدیگر را بوسیدند به هم تبریک می گفتند ، اولین میهمان خوش قدم اما ناخوانده، سوت زنان وارد سنگرشان شد.

یک خمپاره صدو بیست.

سینا زرهی 1391/01/04 ساعت 19:02

باسلام وخسته نباشید.
داستانها با مفاهیم تکراری وکلیشه ای خصوصا در مقوله جنگ نوشته شده اند.
کاش می گفتین اولین شرط: نوآوری .نوآوری.

تشکر از شما

سلام
سال نو را از صمیم قلب به همه داوران ودست اندر کاران ونویسندگان داستانها تبریک می گویم.
گنجاندن موضوعی در ۷۳ کلمه هنر می خواهد که دوستان از عهدۀ آن بر آمده اند . دوستانی هم که لطف کرده اند خوانده و ایراد گرفته اند صمیمانه تشکر می کنیم که وقت صرف کرده اند برای خواندن داستانها . کمترین حسن این مسابقه در این بوده که : در جایی که آمار مطالعه بسیار پایین است عده ای را وا داشته به مطالعه ولو اندک.
از مسئولین سایت هم نهایت تشکر را دارم که وقت خود را صرف ادبیات کرده اند.

** 1391/01/20 ساعت 21:56

20 فروردین هم گذشت چرا نتیجه رو اعلام نمی کنید.ترو خدا نگید که اسپانسرتون جازده!!

س.ب 1391/04/06 ساعت 20:19

سلام . وقت بخیر . شما شماره ای از اقای مبینی برنده ممتازتون دارید . خیلی نیاز دارم بهش. ممنون میشم اگه بتونید کمکم کنید.
من دارم از یکی از داستانهاشون جایی استفاده می کنم باید ازشون اجازه بگیرم. ممنون میشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد